داشتم برای کنکور اماده می شدم بار اول که کنکور دادم خوب نیاوردم میخواستم از تربیت معلمی اسمم دربیاد البته برا من فرقی نداشت که رتبم خوب بشه یانه فقط میخواستم برم دانشگاه ولی شوهرم گفته بود اگه از تربیت معلمی اسمت در نیاد نمیزارم بری دانشکاه برا همین سفت وسخت نشسته بودم واسه کنکور درس میخوندم،تو امتحانات اخر پیش دانشگاهی ازدواج کرده بودم شاگرد زرنگی بودم ولی امتحانات پیش دانشگاهی رو به زور قبول شدم.یادمه بار اول که میخواستم برم مهمونی خونه پدر شوهرم چادر نداشتم بپوشم چادر دختر داییم رو گرفتم پوشیدم اونم نازک بود ولی دیگه مجبور بودم چون خانواده شوهرم میخواستن چادر بپوشم شوهرم اصرار نداشت چادر بپوشم می گفت فقط حجابتو رعایت کن وکاری که باعث می شه شخصیتت خرد بشه نکن منم به خاطر احترام به خانواده ش چادر پوشیدم ولی با اینکه چادر می پوشیدم ارایش ملایمی هم میکردم لباسای تنگ هم میپوشیدم چون اینجوری عادت کرده بودم حجاب برام معنایی نداشت.
بعدا مادرم یه چادربرام دوخت که پارچشو از مشهد اورده بودن یادم نیس کی از مشهد اورده بودهر کی اورده بود خدا خیرش بده چون ازاون به بعد زندگی من عوض شدیه جورایی احساس ارامش بهم میداد دیگه چندان ارایش هم نمیکردم وقتی ارایش میکردم که بیرون برم خجالت میکشیدم البته این احساسات دوسه ماه بعداز ازدواج بهم دست میداد ،بااینکه داشتم برا کنکور درس میخوندم اما احساس پوچی میکردم انگاری دلم چیزی دیگه ای میخواست که اروم بشه هدفم معلوم نبود دیگه دانشگاه برام جذاب نبود .
اسم حوزه رو تاحالا از کسی نشنیده بودم اصلا نمیدونستم چه جور جاییه حدودا اواخر اسفند بود که یه اعلامیه از ثبت نام حوزه جلو مصلا دیدم ازاینور واونور پرس وجو کردم یه چیزایی دستگیرم شد طوری دنبال کاراش بودم که برا خودم هم جالب بود نمیدونستم چراانقد مشتاقم بدونم حوزه چه جور جاییه.یه احساس خوش ایندی داشتم حس میکردم یکی داره منو هل میده تو این راه وهرچه هم بهش نزدیک میشم ارامش تمام وجودمو میگیره.
تااینکه تصمیم گرفتم برم ثبت نام کنم،با شوهرم رفتیم،شوهرم موند پشت در من رفتم تو دیدم کسی نیست نگو وقت نماز ظهره همه رفتن نماز یه نفر مونده بود پایین بعد سلام واحوالپرسی شرایط ثبت نام رو ازش پرسیدم یه رمز بهم دادبعد اومدم بیرون باخوشحالی شوهرم که چهره ی خندان منو دید خندید گفت به ارزوت رسیدی؟
دیگه کنکوررو گذاشتم زمین فقط فکرو ذهنم حوزه بود،اون خانم بهم گفته بود اول تحقیق میکنن وهمچنین براساس معدلت مرحله ی اول میگن قبول شدی یانه.اگه قبول بشی ازت مصاحبه میکنن از اونم که قبول شدی میای حوزه،حالا من نشسته بودم تا نتایج مرحله ی اول رو بگن دقیق نمیدونم کی بود ولی وقتی پیام اومد که میای برای مصاحبه داشتم از ذوق سکته میکردم،قبل از اینکه برم مصاحبه بین خودم وخدا یه قرار گذاشتم اینکه تومصاحبه هر چه ازم پرسیدن راستشو بگم حتی اگه از مصاحبه قبول هم نمیشدم چون نمیخواستم بادروغ وارد حوزه بشم.
بالاخره وقت مصاحبه رسید دوتا خانم خوش چهره ونورانی بودن که به دلم نشستن انگاری مادر بودن برامن دلسوز ومهربون یکم استرس داشتم ولی حرفامو از ته دل براشون گفتم وعین واقعیت شاید حرفایی که من میزدم واونا ازم میپرسیدن باعث میشد از مصاحبه رد بشم ولی به همشون راستشو گفتم دروغ رو قاطی حرفام نکردم،از اتاق مصاحبه بیرون اومدم خیلی اروم شده بودم حس میکردم به خدا نزدیک شدم اولین بارم بود حرفام بوی دروغ نمیداد واز ته دل بود خداروشکر کردم، حتی اگه اسمم درنمیومد هم باز من بلد شده بودم چه جوری باید به خدا نزدیک بشم ورضایت خدا تو چه کاراییه.
از مصاحبه هم قبول شدم این لطف خداوند بود که من راه درست را انتخاب کنم وحالا سه ساله که توحوزه دارم درس میخونم البته درس زندگی،زنگی من از این رو به اون روشد مفهوم زندگی رو تو حوزه یاد گرفتم مخصوصا هدف از زندگی رو فهمیدم واین به من امید مضاعف داد اگر مشکلات هم از سرم بریزه باز امید دارم میدونم یکی حواسش بهم هس وبهم کمک میکنه ،خدایا شکرکه این نعمت رو بهم عطا کردی از همه مهم تر آرامشو نصیبم کردی ،خدایا به حق مادرم فاطمه زهرا این آرامش را به همه عطا کن،الهی آمین.